سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رویای خیس_یه دل عاشق


86/11/6 ::  4:52 عصر

باران زیباست نه برای باریدن

گل زیباست نه برای چیدن

دوست زیباست نه برای جدایی

تکیه بر دیوار کردم خاک بر فرقم نشست

دوستی با هرکه کردم عاقبت قلبم شکست.

عاشقت بودم ،تو گفتی عاشقی دیوانگی است،عاقبت عاشق شدی دیدی که خود دیوانه ای
نویسنده : افسانه

86/11/6 ::  4:51 عصر

 

{ به خدا نگویید که مشکلی بزرگ دارم ،به مشکل بگویید که خدایی بزرگ دارم.

{خداوندا من در این کلبه ی حقیر دل چیزی دارم که تو در عرش کبریایت نداری،

من چون تویی دارم که تو خود نداری...
نویسنده : افسانه

86/11/6 ::  4:40 عصر

{میدونی چرا بین انگشتامون فاصله ؟به خاطر اینکه یه روزی یکی میادو این فاصله رو پر میکنه.

{همیشه عاشق کسی باشین تا قلب بزرگی داشته باشه تا برای جا شدن تو قلبش نخواین خودتونو کوچیک کنین.


نویسنده : افسانه

86/11/3 ::  3:40 عصر

داستان

 

توی دنیای ما 2نفر به خیال خودشون عاشق همدیگه بودن.پسر دیوونه وار دخترو

 

دوست داشت و دختر هم پسرو دوست داشت .اما

 

دختر نمی تونست پسرو ببینه آره عزیز اون نابینا بود

 

هروقت پسر بهش می گفت دوسش داره اشک تو چشاش حلقه می زد و با بغض می

 

گفت :اگه من می تونستم تورو ببینم

 

همیشه عاشقت میموندم و تنهات نمیذاشتم.

 

روزا میگذشت تا اینکه به دختر خبر دادن یه نفر پیدا شده که می خواد چشماشو هدیه بده...

 

بعد از عمل خواست اولین نفر دوست پسرشو ببینه اما وقتی اونو دید ناراحت شدو

 

گفت تو نمیتونی ببینی و من تورو نمی خوام

 

بعد از پسر خواست که بره...

پسرک در حالیکه داشت میرفت و اشک گونه هاشو لمس میکرد فریاد زدو گفت:

 

باشه عزیزم میرم ولی مراقب چشمام که بهت هدیه دادم باش...

 


نویسنده : افسانه

86/10/29 ::  8:0 عصر

 

نویسنده : افسانه

86/10/29 ::  7:51 عصر

از پس شیشه ی عینک استاد سرزنش وار به من می نگرد

 

باز در چهره ی من می خواند که چه ها در دل من می گذرد

 

ارشد امروز که نامم را خواند بی سبب داد کشیدم غایب

 

رفیقان همگی خندیدند که جنون گشته به طفلک غالب

 

آنها هیچ نمی دانستند که من اینجایم و دل جای دگر.


نویسنده : افسانه

86/10/29 ::  7:37 عصر

kheyli doset daram
نویسنده : افسانه

86/10/29 ::  7:34 عصر

I LOVE YOU{

نگاهم کرد :پنداشتم دوستم دارد

نگاهم کرد:هزاران شور عشق را دیدم.

نگاهم کرد:به او دل بستم.

ولی بعدها فهمیدم که فقط نگاهم کرد
نویسنده : افسانه

86/10/29 ::  7:33 عصر

مطمئن باش و برو       ضربه ات کاری بود

دل من سخت شکست     و چه زشت به من و سادگی ام خندیدی

به من و عشقی پاک که پر از یاد تو بود

که خیالم میگفت:         تا ابد مال تو بود

تو برو...تو برو..

تا راحتتر تکه های دل خود را سر هم بند زنم...


نویسنده : افسانه

86/10/29 ::  7:32 عصر

{من پذیرفتم که عشق افسانه است این دل دردآشنا دیوانه است

من پذیرفتم شکست خویش را پندهای عقل دور اندیش را

میروم شاید فراموشت کنم با فراموشی هم آغوشت کنم

میروم از رفتن من شاد باش از عذاب دیدنم آزاد باش

گرچه تو تنهاتر از من میشوی آرزو دارم بری عاشق شوی

آرزو دارم بفهمی درد را معنی این برخوردهای سرد را


نویسنده : افسانه

<      1   2   3   4   5      >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها :: 
12048


:: بازدید امروز :: 
2


:: بازدید دیروز :: 
0


:: درباره خودم ::

رویای خیس_یه دل عاشق
افسانه
گرچه این دنیا ندارد اعتبار مینویسم تا بماند یادگار

:: اوقات شرعی ::

:: لینک به وبلاگ :: 

رویای خیس_یه دل عاشق

:: وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: اشتراک در خبرنامه ::

 

:: مطالب بایگانی شده ::

زمستان 1386